loading...
نیلوفر صلاحی
nilofar salahi بازدید : 66 یکشنبه 20 فروردین 1396 نظرات (2)
برای آخرین بار مقابل آینه ایستادم و به چهره ی رنگ و رو پریده ام نگاهی انداختم.به ظاهر همه چیز مرتب بود ولی در اصل آشوب بزرگی در دلم برپا بود.در رویای جوانیم هیچ گاه تصور نمیکردم روزگار مرا مقابل چنین آزمون سختی قرار دهد.آنقدر به وقایع آن چند روز اخیر فکر کرده بودم که سرم از هجوم یکباره ی واژه ها بزرگ شده و در حال ترکیدن بود.پر بودم از تکرار و خواهش.صدای مادرم بار دیگر مانند پتکی بر فرود آمد.سمیه جان چرا نمیای مهمونا منتظرنا.با رخوت به سمت در اتاق رفتم.همان لحظه خواهرم سوگل در آستانه در ظاهر شد و گره ای به ابروانش انداخت و در حالی که تن صدایش را پایین می آورد گفت:ذلیل مرده پس چرا نمیای همه منتظر تو هستن.بدون هیچ کلامی نگاهم به چشمان خشمگینش بود که نیشکونی از بازوی راستم گرفت که درد در تمام وجودم پیچید.-راه بیفت تا چشاتو درنیاوردم.به طرف آشپزخانه دوید و سینی چای را آورد و به دستم داد و گفت:حواست باشه خرابکاری نکنیا.این مثل قبلیا نیست دستش به دهنش میرسه نصف اموال باباش به نام اینه.خواستم حرفی بزنم که به جلو هلم داد و با صدای بلند گفت:اینم عروس خانم.با دیدن جمع خون در رگهایم خشکید و بدنم سست شد.زنی که با چادر مشکی رویش را گرفته بود گفت:به به عروس خانم تشریف آوردن.زیر لب سلام کردم.او روبه رویم نشسته بود و سربه زیر لبخند به لب داشت.لحظه ای به جای او چهره ی کسی را که جانم برایش به لب آمده بود را دیدم.چه تصور زیبایی بود.مگر چه چیزی از دنیا کم میشد که آن شب او بجای آن پسر روی مبل در انتظار من می نشست؟افسوس که روزگار غیر از تصوراتم بود. چایی را گرفته و گوشه ای نشستم و در جهنم درونم شروع به دست و پا زدن کردم.من که او را دوست داشتم چطور می توانستم با یاد او با دیگری زندگی کنم.چطور می توانستم کسی را که سالها لحظات زندگی را با نام و یاد او گذرانده بودم برای همیشه به دست فراموشی بسپارم.او بارها از من خواسته بود که ماجرا را با مادرم درمیان بگذارم ولی من هر دفعه موضوعی را بهانه می کردم زیرا می دانستم خانواده ام او را نمی پذیرند.تا آنکه آن اتفاق پیش آمد و من به اجبار باید دیگری را انتخاب میکردم.در دل بارها نام خدا را فریاد زدم و از او کمک خواستم.خدایا من تردید کردم تو تردید نکن و مرا به عشقم برسان.آن شب گذشت.همه شاد و خندان بودند و من غمگین و افسرده.قرار خواستگاری اصلی به روز دیگر موکول شد و من باید با او حرف میزدم ولی من چه حرفی با او داشتم من تمام حرفهایم را با مرد مورد علاقه ام زده بودم.عاقبت فکر و خیال بیمارم کرد و به بستر بیماری افتادم.خواستگاری عقب افتاد و خانواده ام از این موضوع ناراضی بودند.پس از یک هفته از جایم برخاستم نه به خاطر بهبودی از بیماری بلکه به بهانه ی مدرسه می خواستم از خانه خارج شده و او را ببینم.یک هفته بی خبری دیوانه ام میکرد.میدانستم او نیز حال خوشی ندارد.
nilofar salahi بازدید : 164 جمعه 20 اسفند 1395 نظرات (1)
با افتخار بالای سکو ایستاده بود و با شوق فراوان خودکار طلایی که دیگر به او تعلق داشت را در دست گرفته بود. در افکار کودکانه‌اش دنیا از آن او بود. دوستانش با حسرت به او می‌نگریستند ولی برای او اهمیتی نداشت. مدت‌ها بود که برای به دست آوردن آن وسیله دوست داشتنی تلاش کرده بود و آن روز نتیجه تلاش‌هایش را با افتخار به دست گرفته بود و می‌خندید. تا زنگ آخر خودکار طلایی درون جعبه، مقابل دیدگانش بود با به یاد آوردن درخشش خودکار غم لباس‌های ژنده و پوسیده‌اش از یادش می‌رفت و لبخند می‌زد. پس از تعطیلی مدرسه به اتفاق خواهر کوچکش که در همان نزدیکی درس می‌خواند به سمت منزل‌شان در حرکت بودند، خودکارش را به خواهرش نشان داد. با دیدن خودکار برق خاصی در چشمان خواهرش هویدا شد و دستان برادرش را برای رسیدن به چنین موفقیتی فشرد. لحظاتی بعد پس از گذر از کوچه‌های پیچ در پیچ و شلوغ به مغازه‌ای رسیدند. دیگر آن برق زیبا در چشمان مریم نبود. باز نگاهش به همان عروسک زیبای پشت ویترین افتاده بود. او با دیدن حسرتی که در نگاه خواهرش موج می‌زد به فکر فرو رفت. مدتها بود که او را چنین محزون می‌دید. دستش را دور شانه او حلقه زد و گفت: ناراحت نباش خودم یه روز برات میخرم. مریم لبخندی به او زد و دل او را شاد کرد. لبخند خواهرش برایش به اندازه دنیا می‌ارزید. شب پس از خوردن شام مختصری که مادرشان تدارک دیده بود هر کسی به گوشه‌ای پناه برد و مشغول کاری شد، پدر که از فرط خستگی توان حرکتی نداشت، به پشتی تکیه داد و در سکوت به فرزندانش نگریست که در حال نوشتن درس‌های‌شان بودند. دقایقی بعد درس‌های‌شان که تمام شد مریم عروسک پارچه‌ای را که مادرش با تکه‌های پارچه دوخته بود به دست گرفت و مشغول بازی شد. همه می‌دانستند که مریم آن عروسک را می‌خواهد و پدر هم از مدت‌ها قبل قول آن را به او داده بود ولی هنوز توانایی خرید آن را پیدا نکرده بود. پدر و پسر در فکر بودند که مریم باز هم برای چندمین بار خواسته‌اش را عنوان کرد: بابا پس کی اون عروسکو برام میخری؟ پدر سرش را با شرمساری پایین انداخت و گفت: انشاا... برات میخرم دخترم. مادر برای این‌که پدر بیش از این شرمگین نشود، بحث را عوض کرد و گفت: علی جان پسرم جایزه‌ای که امروز گرفتی رو به پدرت نشون دادی؟ یک‌باره حال و هوای خانه به کلی تغییر کرد و علی به سرعت به سمت کیف خود هجوم آورد و جعبه را بیرون کشید و به سمت پدرش گرفت. پدر با دیدن خودکار گفت: به‌به عجب خودکاریه باید خیلی قیمتی باشه آفرین پسرم تو باعث افتخار مایی. علی لبخندی از سر شوق به پدر زد و سرش را پایین انداخت. خوشحال بود از این‌که پدرش او را مایه افتخار می‌دانست. وقت خواب تا ساعت‌ها خواب به چشمانش نیامد، حرف پدرش را دائم در ذهنش مرور می‌کرد (باید خیلی قیمتی باشه) فکری دائم ذهنش را قلقلک می‌داد ولی نمی‌توانست تصمیم بگیرد زیرا باید انتخاب می‌کرد و این کمی برایش مشکل بود، انتخابی بین لبخند خودش و خواهرش که در آخر به نتیجه‌ای نهایی رسید. صبح که از خواب برخاست به سراغ مادرش رفت و تصمیمش را با او درمیان گذاشت. مادر لبخندی زد و او را در آغوش کشید و سعی کرد مانع تصمیم او شود ولی او تصمیمش را گرفته و انتخابش را کرده بود و مادر نتوانست مانع او شود. پس از خوردن صبحانه به اتفاق خواهرش به سمت مدرسه به راه افتادند و باز هم نگاه خواهرش را روی عروسک ثابت دید. این کار همیشگی او بود و برادرش دیگر به این کار او عادت کرده بود، لبخندی به خواهرش زد و از تصمیمی که گرفته بود راضی‌تر از قبل شد. در طول ساعت مدرسه دائم در این فکر بود که آیا مادرش خودکار را فروخته یا نه؟ عروسک را خریده؟ اصلا خودکار ارزش مالی داشته یا نه؟ برای همین حواس پرتی‌هایش معلم‌شان چند باری نیز تذکر داد ولی او همچنان در فکر بود و چهره خوشحال خواهرش را در هنگام دیدن عروسک زیبای رویایش تصور می‌کرد. پس از مدرسه با مریم راه خانه را پیش گرفتند. با رسیدن به مغازه مورد نظر علی با دیدن جای خالی عروسک لبخندی روی لبانش نشست ولی غم بزرگی چهره مریم را گرفت و با ناراحتی گفت: بلاخره فروختنش. بغض راه گلویش را گرفت و دیگر نتوانست حرفی بزند، سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد. علی باز هم دستش را دور شانه او حلقه کرد و گفت: من که بهت قول دادم یه روز برات بخرم. - دیگه کی میخوای بخری؟ فروختنش. علی سکوت کرد و چیزی نگفت. وقتی به منزلشان رسیدند مریم پس از سلام به مادرش به داخل خانه رفت. مادر با نگرانی گفت چی شده دخترم؟ علی پس از سلام با صدای آرامی گفت: وقتی دید عروسک پشت ویترین نیست ناراحت شد، دیگه نمیدونه که ما براش خریدیم. سپس به آرامی خندید. مادر با ناراحتی سرش را پایین انداخت که علی گفت: چی شده مامان چرا ناراحتی؟ مادر جلوی پای او زانو زد و گفت:راستشو بخوای من صبح رفتم ولی قبل از من یکی رفته بود و عروسک رو خریده بود. پاهای علی سست شد و همانجا روی زمین نشست. مادرش گفت: اشکال نداره از یه جای دیگه میخریم. - ولی مریم اون عروسکو دوست داشت. حالا اشکال نداره ناراحت نباش. همین که مریم بفهمه تو بخاطرش از بهترین هدیه خودت گذشتی خیلی خوشحال میشه. - ولی... - دیگه ولی نداره حرف مادرتو گوش کن. با ورود پدر علی دیگر کلامی سخن نگفت. پدر از داخل نایلون، جعبه‌ای بیرون درآورد و گفت: بیا اینو بگیر و به خواهرت بده ببینه تو به قولت عمل کردی. علی با شوق فراوان عروسک را از پدرش گرفت و پس از بوسیدنش با خوشحالی به سمت خواهرش دوید. دیگر نیازی به انتخاب نبود، پدر با مهربانی خواسته هر دو را برآورده کرده بود. . نویسنده:نیلوفر صلاحی یکی از برترین داستاه کوتاه جشنواره جیم
nilofar salahi بازدید : 118 چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

با سلام

همانند سال گذشته توفیق حضور در نمایشگاه کتاب را پیدا کرده و منتظر حضور گرم و لطف سرشار شما عزیزان هستم. باشد که قلم این نویسنده ی تازه کار مورد پسند شما عزیزان قرار گیرد.


پل ارتباطی با نویسنده:nilofar.salahi@gmail.com

nilofar salahi بازدید : 64 پنجشنبه 30 بهمن 1393 نظرات (0)

1- تفاوت داستان كوتاه و قصه
« در قصه « آدم ها» به صورت كلي تر مطرح شده اند، اما در « داستان» آن كليات با « شخصيت پردازي دقيق تر» به تكامل رسيده اند.
رابطه هاي علي و معلولي و عناصر ديگر داستان نويسي را گسترده تر، بهتر و دقيق تر مي توان در داستان – داستان كوتاه- يافت. به عبارت ديگر « چيزي كه دنيا الان دارد به آن مي پردازد داستان است»، زيرا قصه، قالب كلي تري دارد و متعلق به قبل است.
« توصيف» در قصه، توصيفي است بي توجه به كليت داستان؛ مثلا جايي كه در و ديوار اتاقي اصلاً در برداشت خواننده از شخصيت يا فضا تأثيري ندارد – و گاهي حتي در تضاد با آن است- نويسنده جملات بسياري را به توصيف گل، بوته، رنگ، لباس و چهره اختصاص داده و اگر كساني هم براي اين توصيف حدي معين در نظر گرفته اند، به توصيف عيني پرداخته اند. حال آن كه درداستان، توصيف ذهني اهميت و نمودي بسيار دارد و توصيف عيني هم اگر هست- كه هست- درچارچوب مشخص مي گنجد.
تفاوت ديگر اين دو، از جهت «زبان» مي باشد؛ زبان قصه روايتي و گزارشي است، ولي زبان داستان تصويري و حسي.
در قصه « كلمات» فقط براي تشكيل جمله و رساندن پيام جمله آمده اند، ولي در داستان هركلمه نقش تصويري و القايي ويژه اي دارد، كه نه تنها جمله را مي سازد، بلكه برداشتي از شخصيت، نگاه نويسنده، كنش ها و احتمالاً فضا و مانند آن را در ذهن خواننده حك مي كند.»

nilofar salahi بازدید : 77 سه شنبه 28 بهمن 1393 نظرات (0)

در زبان فارسی امروز کاربردهای نادرستی در نوشته‌ها و گفته‌ها دیده می‌شود. شرط یک نوشته‌ی خوب جز محتوای علمی و دقیق آن، خالی بودن از غلط‌های زبانی است. در این صفحه تعدادی از پرکاربردترین اشتباه‌های نگارشی را می‌آوریم تا از کاربرد موارد مشابه پرهیز کنیم و یا در صورت مشاهده در نوشته‌های دیگران، آن‌ها را اصلاح کنیم.

 

nilofar salahi بازدید : 109 دوشنبه 27 بهمن 1393 نظرات (1)

مکتب ادبی، معادل اصطلاح انگلیسی Literary school و به معنای مجموعۀ سنت‌ها، هنجارها، اندیشه‌ها، نظریه‌ها و ویژگی‌هایی است که به دلایل اجتماعی، سیاسی یا فرهنگی در دوره‌ای خاص در ادبیات یک یا چند کشور نمود می‌یابد. این مجموعه معمولاً در آثار گروهی از صاحبان قلم رخ می‌نماید و باعث تمایز آن‌ها در سبک از شاعران و نویسندگان دیگر می‌شوند. منتقدان، پژوهشگران، نویسندگان و شاعران برجسته و متبحر چنین مجموعه‌ای را می‌یابند و در قالب مشخصه‌های هر مکتب ارائه می‌دهند. هر مکتب با پیروانی که برای خود می‌یابد دوره‌ای ویژه – کوتاه یا بلند – را می‌پیماید و سپس باز می‌ایستد. معمولاً پایه‌گذاران هر مكتب خودشان نیز از مشخصه‌های آثارشان آگاه نیستند و دیگران شیوه‌های هنری آنان را مشخص و معرفی می كنند. البته این اصل جنبۀ همگانی ندارد زیرا مكتب‌هایی هم بوده‌اند كه بنیانگذاران آن‌ها دانسته و با تصمیمی آگاهانه بیانیه‌ای دربارۀ مكتب خود صادر می كردند پیش از آن كه شیوه‌ای تازه در نگارش آثار ادبی در پیش گیرند؛ مانند سوررآلیست‌ها و دادائیست‌ها.

ویژگی‌های هر مكتب ادبی رفته رفته در آثار ادبی مربوط به

nilofar salahi بازدید : 133 یکشنبه 26 بهمن 1393 نظرات (0)

بخوانيد، بنويسيد، ويرايش كنيد

اين نوقلمان خود را در ابتداي راهي مي‌بينند كه هنرمندان بزرگي آن را طي كرده‌اند يا دست‌كم مسافت زيادي را پشت‌سر گذاشته‌اند. نويسندگان جوان و تازه‌كار آرزو مي‌كنند كاش با نويسندگان موفق و محبوبشان ديداري داشته باشند تا بپرسند توصيه‌تان به كسي كه مي خواهد مثل شما نويسنده‌اي محبوب و پرخواننده شود، چيست؟

 

5 سوال فوق از زبان نويسندگان برتر و مشهور دنياي ادبي معاصر پرسيده شده و پاسخش تقديم تمام كساني كه مشتاقند به قصه‌نويسي و ادبيات خلاق. طيف نويسندگاني كه به اين سوال پاسخ داده‌اند، گسترده و متنوع است.
در ميان آنها هم نام نويسندگاني كه برنده جوايز معتبر ادبي شده‌اند، به چشم مي‌خورد و هم رمان‌نويسان مشهوري كه آثارشان بارها و بارها تجديد چاپ شده، نويسندگان موفق مشهوري كه يد طولايي در رمان‌هاي تاريخي، جنجالي، دادگاهي، پليسي، عاشقانه، دلهره‌آور و تعليق‌آميز، جنگي، جاسوسي و كتاب‌هاي قصه كودكان و نوجوانان دارند و در بسياري از موارد نيز مورد توجه منتقدان و كارشناسان ادبي قرار مي‌گيرند.

اين مقدمه را با ذكر اين نكته به پايان مي‌رسانيم كه اصلي‌ترين توصيه تمامي اين نويسندگان، خواندن و نوشتن است؛ به اندازه زياد.

 

 

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
به وبلاگ رسمی نيلوفر صلاحی خوش آمديد نيلوفر صلاحی نويسنده، متولد 19/3/1370 ساکن کرج و دانشجوی معماری است که کار نويسندگی را از سال 1386 به طور جدی آغاز نمود و در اين حيطه دوره های آموزشی را نيز گذراند.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر خود را راجع به اين وبلاگ ثبت کنيد و ما را درهر چه بهتر شدن سايت ياری کنيد
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 902
  • بازدید کلی : 6,962